بجاى اين همه نوشتن؛
كافى بود يك بار
قلم را زمين ميگذاشتى
عطرِ هميشگى ات را در هوا پخش
ميكردى موهايت را باز ميگذاشتى
و رنگِ محبوبِ من را به سر ميكشيدى…
راه مى افتادى در كوچه پس كوچه هاى
شهر و سراغم را از آدمها ميگرفتى…
براى خودت ميگويم
حيف نيست اينهمه عاشقانه بى مخاطب
دست به دست بچرخد در شهر!؟
تو نباشی من در تنهايى عظيم مچاله می شوم
و شب هايم بی رحمانه صبح می شوند…
امشب هم بی قرارم!
زندگی به من آموخت ؛
بودن با کسانی که دوستشان دارم
از همه چیز با ارزش تر است!
از شعرهايم بيرون بيا
و با من زندگی كن
از شاعر بودن
خسته ام…
درباره این سایت